بعد از سيرندورف به دهانی بنام اوتينگن تقسيم شديم. دهاتی با جمعيت تقريبا ۶۰۰ نفر. اولين شهر تقريبا بزرگ با اوتينگن بيشتر از ۱۵ كيلومتر فاصله داشت . ما هم در آنزمان تكه كاغذی بعنوان كارت شناسائی در دست داشتيم كه فقط تا ۱۲ كيلومتر اجازه سفر داشتيم. ساده بگويم انگار كه تبعيد شده بوديم.
ساختمان بزرگی كه در آن سكونت ميكرديم ساختمان سه طبقه ايی با حدود ۳۰ اتاق بود ، كه در هر طبقه آن يك توالت و حمام قرار داشت و در طبقه همكف آشپزخانه بزرگی برای مصرف همگاني.مسئول ساختمان مردی بود به نسبت خوش اخلاق بنام آقای مارتين با كلاهي پردار مخصوص ايالت بايرن و لهجه بايرنی غليظ كه برای ما تازه واردان اصلا قابل فهم نبود . خانمی هم كه مسئول كارهای اداری پناهندگان بود در طبقه همكف كار ميكرد.
اكثر پناهندگان ايرانی بودند و بقيه عرب ، لهستاني، چكسلواكی و سری لانكائي.يكبار در هفته مواد غذايی را بصورت جيره هفتگی ميگرفتيم كه شامل برنج ،مرغ ، آرد ، ميوه ، حبوبات ، نوشيدنی و غيره بود. به خاطر دارم كه هر بار هنگام تقسيم مواد غذايی هموطنان عزيز هميشه به مجادله ميپرداختند زيرا كه يكی موز بيشتر گرفته بود و ديگری مرغش بزرگتر بود. در حالی كه همين افراد در همان روزهای اول ،يا همه خود را مهندس و دكتر معرفی كردند و يا پدرانشان از افراد موند بالا و شخصيتهای مهم مملكت بودند. گرفتن مواد غذايی هميشه با احساسات مختلف توام بود. زيرا كه آقای مارتين هم هميشه با ديدن دعوای هموطنان به آنها مرغ چاقتر يا موز بيشتری صدقه ميداد. از طرفی ايرانيها پناهنده سياسی بودند. همه ادعا داشتند كه در ايران تحت تعقيب قرار گرفتند و همه سعی بر اين داشتند كه خود را سياسی جلوه بدهند. حتی در اين مورد چشم و هم چشمی نيز ميكردند . برخی نيز موضوع را كاملا سری جلوه ميدادند زيرا كه ميترسيدند كسی كيس سياسی شان را كپی كند.
حدود ۱۶ ماه در اوتينگن بسر بردم. مشاهده افراد مختلفی كه در ساختمان سكونت داشتند يكی از سرگرميهای آنروزهای من بود. روزی دعوای ميان دختری بنام فريبا كه شخصيت مزاحمی داشت و شغلش عكاسی بود و همواره با يك دوربين به گردنش در همه جا حضور داشت ، و مردی بنام فرامرز كه با همسر و پسرش در طبقه سوم سكونت داشتند را مشاهده كردم. فريبا خانم بخاطر دخالت بيجايی كه در دعوای ميان پسر آقا فرامرز و بچه ديگری كرد، آنچنان كشيده ايی از آقا فرامرز نوش جان كرد كه مدتها موضوع خنده و شوخی ميان ما بود.هر چند وقت يكبار در گوشه ايی دعوايی رخ ميداد كه مسئولين ساختمان را بهت زده ميكرد. بارها نظاره گر دعوای ميان خانمهايی بودم كه سر لباسهای دست دوم و قديمی بود، كه برای پناهندگان بعنوان هديه می آوردند.
در دهات اوتينگن هم ساختمان ما انگشت نما بود. يك خانواده عرب كه ۸ فرزند داشتند در طبقه همكف زندگی ميكردند. پدر صبحها فرزندانش را برای دزدی به بيرون ميفرستاد و بعد از گذشت يكی دو ساعت بچه ها با دستان پر بخانه بر ميگشتند. اكثرا سبزيجات از باغ خانه های مردم ده ميدزديدند.در طبقه ما پدری با دو فرزندش بود. مردی عجيب ، از همان روز اول مشخص بود كه از روان سالمی برخوردار نيست. من گمان ميكردم كه با بچه های خود بدون آگاهی مادرشان از ايران گريخته. روزها بچه ها را در اتاق محبوس ميكرد و خود به گشت و گذار ميرفت. بارها بچه ها را پشت پنجره می ديدم كه گريه ميكردند . گهگاه آقای مارتين در اتاق را باز ميكرد و بچه ها را تميز ميكرديم و به آنها غذا ميداديم. ولی از آنجاييكه مردك دست بزن داشت و داد و بيداد راه می انداخت دوباره در را قفل ميكرد كه اتفاق غير منتظره ايي رخ ندهد.
من هم بشدت مشغول آموختن زبان آلمانی بودم زيرا مانند انسان لالی بودم كه حتی با شنيدن ناسزا نيز كاری بجز لبخند زدن نداشت. بعد از چند ماه مسئول طبقه شدم و كارهای ترجمه را انجام ميدادم كه البته كار مهمی نبود ولی برای من بخاطر يادگيری زبان بسيار مورد استفاده بود. روزها ۸ تا ۹ ساعت بتنهايی زبان ميخواندم. كاری بجز اين نداشتم،در انتظار دادگاهی بودم كه در آن كيس پناهندگی ارائه ميشد و جريان اقامت در آلمان مشخص ميگرديد.
عشق و علاقه ام به رضا نيز روز به روز بيشتر ميشد. با عشق به او ميتوانستم روزها را بهتر سپری كنم. به او ميگفتم دوستت دارم ولی او ميگفت وقتت را تلف نكن. بار ديگر گرفتار عشق يكطرفه شده بودم. ولی با او بودن همه چيز بود.روزها و شبها ميگذشتند تا ۶ماه بعد ، برادرم تماس گرفت و خبر داد كه او نيز در آلمان بسر ميبرد. از خوشحالی نميدانستم چكار كنم. به من گفت كه بزودی برای ديدن ما به اوتينگن خواهد آمد. با اينكه اجازه سفر بيشتر از ۱۲ كيلومتر را نداشت ولی به ما قول داد كه بزودی بيايد.حال مشكل بزرگی داشتم ...آيا بايد برای برادرم از دوستی ام با رضا تعريف ميكردم ؟ آيا برادرم عكس العمل مثبتی نشان ميداد؟ سر درگم بودم . رضا هم كه مانند من از اين ديدار دوباره با بهترين دوستش كمی ميترسيد به من گفت كه از رابطه مان چيزی نگوييم.وای بر من !!!...
كسی را دوست ميداشتم كه بهترين و صميمی ترين دوست برادرم بود. عشقی بود محكوم به شكست.ايا اين عشق قدغن بود؟